تو، توئی که نمی شناختمت
تیرزهرآلودتیرماه هم ازکنارعمرم گذشت چه مصیبت هاکه ازکمان تیرش نکشیدوبمن شلیک نکرد.بهارعمرم وخزان آرزویم وزمستان باغ سلامتیم دراین ماه بودوتو تویی که نمی شناختمت دوفقره آن رامسبب بودی. گمان می کردم که می شناسمت وهمان نیمه پنهان ماه بودی که می بایست بیابم... بخیالم که یافته ام وبایددودستی آن راچسبیدمبادکه ازکف برود.اماافسوس که ماه نبود.آن روشنایی کرم شب تاب بودباکوتاه ترین عمروحقیرترین نوروکمترین پایداری.منه ساده لوح رابگوکه درزمستان ازهرم گرمای خیالیت آتش اجاقم روشن بودوخودراگرم می کردم .چه وحشتناک بودلحظه فهمیدن وبرملاشدن حقیقت. آنگاه که ماه خودراکرم شب تابی حقیرمی یابی که درروشنایی روزگم می شودونفرت انگیز.هیچ بوده وهمه چیزش پنداشتی. هیچ بودی وتنهاخودت می دانستی که پوچی منه ساده دل رادربی خبری گذاشتی تاخودبفهمم که تهی ازارزش ولیاقت بوده ایوچه تاوان سنگینی برای فهمیدنش دادم .افسوس توبودی تو،توئی که نمی شناختمت.........
نظرات