داستان کوتاه عبرت انگیز



گویندپادشاه ظالمی برقومی تسلط یافت هرچه قوانین جدیدبه نفع خودش وبه ضررمردم وضع کردازملت فلک زده بجای اعتراض تنهاتلاش برای سازگاری وهماهنگ شدن باقوانین ودستورات ظالمانه سرزد.بلاخره پادشاه ازاینهمه انفعال وبی حمیتی مردم خسته شدوتصمیم گرفت آنقدرآنهاراتحت فشاربگذاردتاکاسه صبرشان لبریزشده وبداندحدتحمل آنهاچقدراست لذادستوردادکه درپایتخت ازآن تاریخ به بعدهرکس ازشهرخارج شودیک سکه عوارض پرداخت شودمردم هم که برای کاروتجارت مجبوربه خروج ازشهربودندبدون هیچ پرسشی سکه رامی دادندوخبری نبودشاه دستوردادبرای بازگشت به شهرهم یک سکه بدهندبازهم بی هیچ پرسشی پرداختندپادشاه آنقدرهزینه هاوتعدادسکه هارابالابردکه هرروزمردم دوبرابردرآمدشان رابه اومیدادندامادریغ ازیک جوغیرت که بپرسندچراوبرای چه؟بلاخره کفرشاه ازاینهمه خونسردی حماقت مردم درآمدودستوردادمنبعدهرکس ازشهرخارج می شودیک اردنگی هم بخوردموقع برگشت هم همچنین،امابازهم کسی چیزی نگفت کاربه آنجاکشیدکه دستوردادعلاوه برسکه هاواردنگی هاچوب هم درآستینشان کنندبلاخره صدای مردم درآمدوغوغایی بپاشدهمه فریادمی زدنداین چه وضعی است وچه بدبختی وظلمی است.پادشاه هراسان شدوفهمیدزیاده روی کرده عنقریب است که حکومتش راساقط کنندوبه سزای عملش برسانندلذاازدردوستی درآمدوگفت ای مردم چه شده است چراناراحت وعصبانی هستیدقول میدهم هرچه بخواهیدرااصلاح می کنم وخدمتگذارشماهستم مردم نماینده خودرافرستادندتاحرف واعتراض مردم رابه گوش شاه برسانداوباعصبانیت گفت این چه وضعی است که برسرماآورده ایدمگرمابرده شماییم شاه گفت چه شده است بگومن چه خاکی به سربریزم نماینده گفت مردم میگویندتعدادکسانی که چوب به آستینمان می کنندکم است وخیلی توصف معطل می شویم تعدادچوبهاوماموران رابیشترکن تاماهم وقت داشته باشیم به کارمان برسیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

اقلیت خائن اکثریت نادان

جهل مردم

قصه مابه سر رسید