روزگار



روزگاری چون نگه جاداشتم درچشم خلق><منکه چون مژگان زچشم روزگارافتاده ام

مردم گربی ارزشم بینندجای شکوه نیست ><  تیغ تیزی بوده ام اکنون زکارافتاده ام

سینه ام لبریزگوهربوده وازدریای عشق  >< چون صدف بادست خالی برکنارافتاده ام

کیستم من؟چیستم من؟خسته ای دیوانه ای ><  نی غلط گفتم ازدیوانگان افسانه ای

قطره ای آبم زچشمی اشکبارافتاده ام     ><  پاره ای آهم به راهی بی قرارافتاده ام  

آتشی درخرمن آمال خویش افکنده ام     ><  ناله ام من دردامن شبهای تارافتاده ام

بوسه ای نشکفته ام درموی اوپیچیده ام  ><  حسرتی بی حاصلم درپای یارافتاده ام

اشک چشمم آیت نومیدی است جاناولی  ><  دررهت ازدیده ای امیدوارافتاده ام
گرجوانی می کنم درعشق اوعیبم مکن  ><  برگ خشکم درگریبان بهارافتاده ام 

      

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

اقلیت خائن اکثریت نادان

جهل مردم

قصه مابه سر رسید