صحاف کوچک




سالهای سیاه جنگ بود.همه می گویند#جنگ ایران وعراق، امادرواقع جنگ عراق باایران بود.زیراشروع کننده هجمه وتجاوزعراق بود.ماکه کاری باعراق نداشتیم.باخودمان کارداشتیم.بماندچکاروچگونه.درگوشه ای ازسرزمین سوخته ازجنگ،آنجاکه بسیاری جوانانش کشته شدندوزنانش بیوه وفرزندان یتیم،ایلیاتنها،پسرکی زخم خورده ازاین مصیبت بزرگ باآرزویی خودرادلخوش میکرد.آنقدرکتاب ومطالعه ونوشتن رادوسداشت که درروئیادلش میخواست اورادرکتابخانه بسیاربزرگی زندانی کنندوفقط قوت لایموتی روزانه دراختیارش بگذارندودیگرهیچ چیزنمیخواست.میدانست که زندانی حق خروج ازمحبس راندارد.برای همین ترجیح  میداددردادگاهی خیالی اورابه حبس ابددرکتابخانه محکوم کنند.برایش آن محبس چون بهشت بود.درخیالات خودبه قفسه های بزرگ کتاب سرمی زدوهرکدام راکه میخواست بافراق بال میخواند.ازتاریخی  وعلمی تازیست شناسی وداستان وشعر.هرگزازدوچیزخسته نمی شد،خواندن وبازی کردن.وقتی کتابی بدستش می رسیدچنان باولع مشغول خواندن می شدکه گویی کلمات رانمیخواندبلکه میخورد.شایدهم به واقع اینچنین بود،چراکه آن موقع احساس گرسنگی وتشنگی یاحتی خواب واستراحت بسراغش نمی آمد.پس ازخواندن شوق نوشتن هم اورادربرمی گرفت اماهمیشه ناچاربودآنراسرکوب کند.عین پلیس ضدشورش ولی بدون باتوم واسلحه.فقط باپتک فقربرسرش می کوبیدفوراخفقان می گرفت. پدرش که مرداواسط سالهای جنگ و#بمباران بودوفقروفلاکت.دانش آموزش خوش پوش دیروزدستفروش امروزشد.ناچار برای گذران زندگی یک خانواده شلوغ به چندین کارمشغول بود.دراین میان برای خودهم دفتردرست میکرد.روزگارازاوصحافی زبردست ساخته بود.بی امکانات وهیچ آموزشی.ایلیاتوان خریددفترکاهی راهم نداشت.ناچارچندبرگ باقیمانده دفتردوستان راباچسب خودساخته به هم الحاق می کردواگرجلدقشنگی داشتندنیزهم.ازآنموقع صحافی راشروع کرد.ازهمسایه ای آموخته بودبنزین راروی فیبربریزی چسب خوبی حاصل میشود.چسبش هم ابتکاری بودمنگنه اگرلازم بودبامیخ جای پایه هاراسوراخ می کردومنگنه بازشده دفتری رادوباره ازآن عبورمیدادومجددادوسرآن راخم میکردهمه چیزبی عیب ونقص بودجزصفحاتی که بعضاخطوط یارنگشان باهم نامتقارن بود.اماآخرهردفترمشابه بودکه شعاریکسان داشت. وحدت کلمه.گاه برای صرفه جویی مشق خودراکمرنگ می نوشت تابتواندشب آن راپاک کندودوباره روی برگه هابنویسد.اماهمیشه شانش یارش نبودکه معلم بامدادآنراخط بزند.گاهی خودکاربودکه برصفحات کشیده می شد.انگارمعلم برمردمک چشم اوخودکاررامیدواند.چون قابل پاک کردن نبود.گاهی هم پس کله اش میزدکه پسرمیمیری به مدادت فشاربیاوری تاپررنگتربنویسد.تازه بی خبربودکه ازجملات مشق هم کسرمیکردتابیشترصرفه جویی کند.آنچنان جملات حذف شده رادقیق انتخاب می کردکه درمتن درس مشکلی ایجادنمی شدوهمچنان معنی آن پابرجابود.مثلااگربایدمی نوشت اکرم سه روزبیماربودودرخانه داخل رختخواب گرم ونرمش استراحت می کرد.می نوشت اکرم سه روزبیماربودودرخانه استراحت می کرد.هیچ روزی بدون سرکوفت آقای معلم براونمی گذشت.آنوقتهاکتک زدن هم درمدارس عادی بود.معلمین گاه تشخیص میدادندچندضربه کمربندممکن است دانش آموزرابه تحرک درسی وتمکین بیشتروادارکند.لذاازین الطاف آنان رامحروم نمی داشتند.واین برکات شامل حال ایلیاتنهانیزمی شد.دلش خون بودازدست آقای معلم.اوکه خبرازدردپسرک نداشت.نمیتوانست باکسی درددل کند.بایدمی نوشت این راه بهتری بودامابرگه های دفترش چون اوراق بورس برایش مهم وارزشمندبود.بازهم خلاقیت بسراغش آمد.می نوشت امانامرئی. باخودکاری که جوهرنداشت روی برگه های سفیدمی نوشت کاش زودتربزرگ میشدم ومن هم توپوکی به کله معلم میزدم که آقاچرانمی فهمی ندارم.مگرنمی بینی صبحهازودترازبچه درب مدرسه حاضرمیشوم وکیک میفروشم.سینی کوچکش رازیرلباسم پنهان میکنم وبه کلاس می آیم.گاه باهمان خط نامرئی انشائ پردردی می نوشت وگرنه دق میکرد.میدانست که فقط خودمیتواندآن رابخواندوخداکه هم نامه نانوشته خواند.امایکروزکه معلم ازدست اینکارهای موزیانه اوبه تنگ آمده بودباعصبانیت دفترش  راضبط کردفهمیداوهم تنش به خداخورده وتوانسته نانوشته اش رابخواندچطوری؟خدامیداند.دیگرازآن روزسرزنش وپس کله ای نزدورفتارش عوض شد.به ایلیاتنهاگفت:تودیگرمشق ننویس کلمات مهم وجدیدراپای تخته تمرین کن گاهی هم ازتومی پرسم.بچه هاشدیدا به اوحسادت میکردندکه چرامشق نمی نویسد.ایلیاهم شدیدتربه آنهاحسادت می کردکه چراآنهامشق مینویسند....پایان
نویسنده داستان: ع .اکبری

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

اقلیت خائن اکثریت نادان

جهل مردم

قصه مابه سر رسید