همای رحمت
عیدبزرگی درپس این شب ظلمانی است. فرداروزی درقرنهای دورترعالمی کامل وعامل فقیهی یگانه وجنگاوری دلیربدست آخرین پیامبرخدابه جانشینی برگزیده شد.حضرت محمدص که خوداسوه حسنه بوداسوه دیگری بنام علی ع رابرجای خودنهادتاامت اسلام بی سرپرست وراهبرنباشد.تمام افرادمخالف ومنکرومغرض این منصوب درخلقیات یگانه وپارسایی وشجاعت وعلم علی ع شکی ندارند.اوکسیست که دشمنانش نیزوی راستوده اندواگرنهج البلاغه اش رابخوانی اقیانوس بی کران علم وحکمت رادرآن می یابی هرچه ازصفات وکرامات اوبگویم هیچ نگفته ام وچه زیباسروده است شهریارشعرمعاصر:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگرای سحاب رحمت توبباری ارنه دوزخ به شرارقهرسوزدهمه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را زنوای مرغ یاحق بشنو که دردل شب غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگرای سحاب رحمت توبباری ارنه دوزخ به شرارقهرسوزدهمه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را زنوای مرغ یاحق بشنو که دردل شب غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
نظرات