حکایت آشنا
😁🤣مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد مغازه طلا فروشی شد. فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم!مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین شکلی داشته باشد !!درهمین حین، یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.مرد زرگر از آنهاخواست که تا اوحساب کتاب میکند، در مغازه بنشینند.باکمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست. با تعجب از زن سوال کرد: که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟ خانم جوان با تعجب گفت: کدام شیخ؟ حال شما خوبست؟ ازچه سخن میگوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت: بالاخره این طلا را بما میدهید یاخیر؟مرد طلا فروش با تعجب وخجالت، طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد و زوج جوان مغازه را ترک کردند.شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق میشود.دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد. شیخ به زرگر گفت: من چیزی از تو نمیخواهم! این دستمال را بصورتت بمال تا رزق و روزیت بیشتر شود . زرگر باحالت قدسی...